اگر میخواهید من مدیر شوم باید تمام امکاناتی که لازم دارم را فراهم کنید...

این جمله ای بود که اسفندیار در مجمع بیان کرد .

بعد از آن به بیان درخواست هایش پرداخت که مهمترین قسمت آن این بود:

من فقط در شرایطی این پست را قبول می کنم که در بزرگترین و قدیمی ترین مدرسه منطقه مستقر شوم.

دولت اصلاحات برپا شده بود .

حال زمان آن رسیده بود تا جامعه نفسی تازه کند.

اما این ظاهر بینی بیش نبود چرا که اصلاحات تازه کار بود ...

نظام جدید آموزشی اولین روزهای خود را می گذراند و آخرین گروه نظام قدیم در سال چهارم آموزشی خود از ابوریحان خارج می شدند.

سال جدید تحصیلی با مدیریت جدید و نظام جدید در مدرسه ای قدیمی و با کادری مخلوط از عناصر با عقاید مختلف در گذر رویداد ها و حوادث

برای تصاحب پستها و کسب قدرت در حال تشکیل بود .

در این بین برای گزینش افراد مستعد از بین انبوه مردم مشتاق به یادگیری در این مدارس همه ساله آزمون هایی برگزار می شد.

رقابت برای ورود به این مدارس رفته رفته داغ تر می شد هر چند چندان آش دهان سوزی نبود اما جو حاکم طور دیگری بود.

تابستان بود یادم هست حوالی ساعت دو بعد از ظهر بود با وحید از استخر به خانه بر می گشتیم آن روز خیلی خوش گذشته بود که مادرم خبر قبولیم را به همراه کارنامه به ما داد . حیلی خوشحال بود اما من از رفتار او متعجب شده بودم . شاید آن روز ها به فکر این چیز ها نبودم و فکر نمی کردم به این زودی خبرش را بدهند ...

سال اول نظام جدید در مدرسه جدید با شرایطی کاملا" متفاوت از گذشته ...

دبیرستان - یک دنیای کاملا" متفاوت - یک کلاس جدید - مدرسه ای خاص و افرادی گلچین که هر کدام از گوشه و کنار از محلات متفاوت گرد هم آمده بودند و بیشترشان همدیگر را نمی شناختند ... و دبیرانی با خلق و خو سلایق مختلف و عمدتا" پر توقع و افاده ای ... شرایط خاص حاکم بر نظام جدید به گونه ای بود که نمره هر کس در درسی کمتر از دوازده یا معدل وی کمتر از چهارده می شد مشروط به حساب می آمد هر چند میانگین سقف نمرات درسی بیشتر جمع ما از هفده بالاتر بود اما در هر سال یکی دو مورد بودند که به دلیل کم شدن معدل از مدرسه نقل مکان کردند ...

از جمله خاطرات به یاد ماندنی در سال اول متوسطه وجود زنگ ورزش کاملا" متفاوت با یک مربی کار درست و حرفه ای بود که به ما پانزده

مدل طناب یعنی کل روش های طناب زدن را آموزش داد و خیلی خوب و جالب بود ...

حیف شد که یکسال بیشتر پیش ما نماند و بخاطر اینکه تیم فوتبال بهمن کرج به آقای جلالی پیشنهاد سرمربی گری داد از آنجا رفت واقعا" پدر پول بسوزه ...

سال اول با همه فراز و نشیب ها به پایان رسید ...

حالا دیگر می دانستم اوضاع و احوال چگونه است ...

موقعیت من در بین همکلاسی ها در بین سی نفر در میانه رده و بین چهاردهم تا هفدهم بود ...

این موقعیت برای من که قبلا" بین سه تا ده نفر اول مدرسه بودم افت داشت - باید کمی خود را بالا تر می کشیدم ...

سال دوم نوید بخش سالی پرامید بود ... یخمان آب شده بود و به اصطلاح با هم جور شده بودیم هر چند بعضی ها افه فوتبالی می آمدند اما در میدان بازی چندان فرقی به حالشان نمی کرد . خوب از اونها بهتر هم کسانی بودند ... یادم هست اون روزها فوتبال خیلی داغتر از الان بود و تو هر محله و کوچه پس کوچه ای همیشه چند نفر با توپ پلاستیکی گل کوچیک بازی می کردند البته بعضی جاها هم با نوار کاست تور درست کرده بودند و بچه های محل با هم والیبال بازی می کردند . اما توی پارک بدمینتون و وسطی بیشتر رواج داشت . من چند سال قبل یه بازی به اسم توپ هنوز گرمه ساخته بودم که دو یا چند نفره بود و نحوه بازی اینگونه بود که بازیکنان باید نگذارند تا توپ از حرکت بایستد و بسیار بازی خوب و پر هیجان و آسونی بود مخصوصا" به درد پارک می خورد و خیلی کیف داشت ...

خلاصه یک روز از روز های بهار یعنی روز معلم قرار شد جناب علی آقای دایی و حسن آقا ابطحی از بازیکنان تیم ملی به مدرسه ما بیایند و ما را مستفیذ کنند ... علی آقا از خودرو شخصی دوو ریسر که اون روزها جزوه خودروهای روز و مدل بالا بود پیاده شد و در تریبون به سخنرانی پرداخت و به دادن امضای یادگاری مشغول شد و بعد در کنا میانه میدان به تماشای بازی حسن آقا با جمعی از دبیران و دانش آموزان پرداخت و به پاس تشریف فرمایی ایشان هدایایی دریافت کردند و روز معلم تمام شد اما شیرجه دبیر هندسه در یاد ها و خاطره ها باقیست ...


عجیب بود چون چهره های تازه و نا آشنایی به جمع کادر انظباتی و آموزشی مدرسه اضافه می شد ...

چهره هایی اخمو و خشن و از جنگ برگشته ... گویا کسی حق ایشان را خورده بود و باید از ما مطالبه می کردند ...

زنگ آمادگی دفاعی بود .

متصدی با یکی از بچه ها در سر کلاس درگیری لفظی پیدا کرد و بعد برای تنبیه به او گفت بیا انگشت اشاره را بر زمین بگذار و دور خود بچرخ ...

شاگرد به او گفت که آمپول انعقاد خون کا زده است و این کار برای او مضر است اما حضرت استاد نپذیرفتند و و ی را مجبور کردند به دور خود بچرخد و بعد از آن خون دماغ شد ...

هر از چندی مدیر برای پرسش از اوضاع و احوال به سراغمان می آمد و هر بار تبلیغ رشته مطبوع خودش یعنی ادبیات را می کرد - و می گفت اگر شما انسانی بخوانید در این رشته موفق تر می شوید هر چند جو حاکم در آن روزگار بیشتر مهندسی بود و حتی کارشناسانی که او دعوت می کرد هم بیشتر از دانشگاه های صنعتی بودند - چقلی ها را می شنید اما بیشتر اوقات توجهی عملی نمی کرد یا ما چیزی احساس نمی کردیم .


در یکی دیگر از جلسات دفاعی بود که دو نفر دیگر علاوه بر متصدی مربوطه برای کمک به همراه او آمده بودند که در اواخر کلاس که در حیاط برگذار شده بود دورادور شاهد بودیم یکی از آن افراد که هیچ مسوولیتی در مدرسه ما نداشت یکی از بچه ها را با خود به نزدیکی دروازه بسکتبال برد و به او گفت بارفیکس بزند در این حوالی خودش هم آویزان میله شد و با دو پا یش به اطراف پهلوی بیچاره لگد زد و این کار را چند بار تکرار کرد ... بعد از این جریان او و عدهای دیگر به سراغ مدیر رفتند و از او خواستند که افراد غیر مسوول را به مدرسه راه ندهد و در ضمن متصدی دفاعی را نیز عوض کند که مدیر ظاهرا" قبول کرد اما در عمل اتفاقی نیفتد چون جلسه آخر بود و در روز برگذاری امتحان هر دو آنها حضور داشتند و امتحان کتبی پر و پیمونی گرفتند ...


القصه اینکه مدیر مدرسه ما مشغول حساب و کتاب و دخل و خرج بود و بیشتر از عناصر کم خرج و نفوذی بهره می جست ... افرادی مریض و جنگ زده که به هر شیوه خود را به بدنه مدرسه می رساندند و به تخریب و تنبیه به اشکال گوناگون اشتغال داشتند ... عجیب است اگر خیال کنیم مدیر نمی دانسته و نمی خواسته چنین اوضاعی برپا شود ... القصه اوضاع مگسی ادامه داشت - از زنگ اضافی تاریخ که بگذریم  به ما خبر دادند کلاس های فوق برنامه تابستانی در راه است ... کلاس ریاضی خوب بود ...

در پایان این سال به جمع هشت نفر اول وارد شدم و جهش یک و نیم نمره ای افزایش در معدل تجربه شد اما بقیه هم بیکار ننشستند و بالا دستها و خرخون ها هر کدام به طور میانگین هفتاد و پنج صدم به اندوخته خود افزودند .


به هر حال من به تلاش خود دلگرم بودم  چون در بعضی از دروس مهم بالاترین نمره را گرفتم مثلا" درس ریاضی ... هر چند در این درس نقش استاد و تعادل محتوای درسی بسیار مهم است .


متاسفانه بعد از یکسال از حظور ما در مدرسه آزمون ورودی لغو و یکسری شرایط و امتیازات جایگزین آن شد به این ترتیب جا برای حظور عده ای فراهم شد که شاید اگر آزمون برگزار می شد در جمع ما نبودند . چرا که آزمون شرایط خاصی داشت و افراد برای قبولی در آن باید علاوه بر مهرت های تست زدن و حل مساله خلاقیت هم می داشتند که این یکی دیگر ذاتی بود .


حالا دیگر از آن ترکیب یکدست مدرسه خبری نبود و علاوه بر آن دبیران حرفه ای و سابقه دار جای خود را به معلمینی حق التدریسی و تازه کار و یا بازنشسته و فرطوط داده بود که بجز سخت گیری هیچ هنری در روش تدریس نداشتند ...


برگزاری اردوی تابستانی یکهفته ای مشهد و شمال به مبلغ چهار هزار و پانصد تومان با مربیان تازه کار (درازعلی و ... ) و تازه وارد و از مدارس هردمبیل آمده هم که نور علی نور شد . واقعا" که هر کسی از هر جا می خواست می آمد و در این مدرسه هر کاری دلش می خواست می کرد و یک و حدت رویه ای حاکم نبود و دانش آموزانی که روزگاری در جایی برای خودشان کسی بودند و قابلیت هایی داشتند در این مدرسه هیچ بودند و الاالخصوص اینکه اصلا" امور تربیتی نداشت که فعالیت فوق برنامه داشته باشد و اما مدیری داشت که مدرسه ای را متصدی بود که سالیان دراز در خواب و خیال آرزو می کرد و گویا دنیا را به چنگ آورده بود ...