داستان تورم و حقوق کارگر مثل میدان سگ دوانی است

که در آن تا زمانی سگ ها می دوند که استخوان در جلوی آن ها

به پیش می رود .

اگر زمانی سگ ها به مقصود یعنی استخوان برسند می ایستند .

این اساس فلسفه وجودی تورم و افزایش دستمزد است .


بالاخره هر کاری یک مزد مشخصی دارد .

تعداد افراد جامعه و میزان مصرف و افزایش آن هم مشخصه

و به یک باره دو برابر نمی شود .


کارفرما یعنی حکومت احساس می کند کارگر یعنی مردم اگر نیازمند نباشد

چرخش از حرکت می ایستد و کار از دستش در می آید

فلذا ابراهیم بازی در نمی آورد و از اقتصاد کفاری چون آدم اسمیت استفاده

می کند و هر روز آش همان آش و کاسه همون کاسه است فقط اندازه پاتیل

برزگ تر می شود و تعداد صفره ها اضافه می شود تا جاییه دیگر دستگاه ها

توان پردازش آن را ندارند و آنها از رو نمی روند و وسایل جدید خلق می کنند

تا در این تکاثر طلبی سر انجام به قبرستان می روند .


کی مقصره ؟ خود کارگر یعنی تک تک مردمی که این روش را دوست دارند .

آنها در نهایت صاحب هیچ چیزی نمی شوند همه چیز دارند و در واقع هیچی

ندارند .

کی برنده میشه ؟ آن نخبه ای که از آنها توانسته کار بکشه ! و حساب

بانکی اش سر به فلک گذاشته ...

نه آن کسی برنده میشه که به این قاعده تن نده و کار خودش را بکنه


اعمالشان نابود شد  فرعون به جهنم می رود و پیروانش به دنبال او