اندر حکایت شیخ ما تصمیم گرفت چله بگیرد تا به دیدار امام عصر و زمان نایل شود روز سی و نهم بود که با خود گفت اگر نشود چه ؟ که منادی او را ندا داد هان ای پسر چه نشسته ای که محبوبت تو را نزد خود می خواند و برفتند بر سر قبر فلان شخص آشنا و حضرتش را آن کنار یافت و با هم گرم صحبت شدند و ... اما در ادامه نمی دونم چی میشه این جور وقتها که آن عزیز سفر کرده و یوسف گم گشته را به سختی پیدا می کنندش و اما به راحتی دوباره گمش می کنند ! 

هیچ خلاصه او را یافت و به باد داد . مشیت الهی این جور حکم می کند که قطع و وصل بشه مگه نه ؟!

اینها دزد هم نمی تونند بگیرند .