daybreak ==> [.n]: صبح، سپیده دم، بامداد

 

daydawn ==> صبح، سپیده دم، بامداد

 

forenoon ==> [.n]: چاشتگاه، پیش از ظهر، قبل از ظهر، پیش از نیم روز، بامداد

 

morning ==> [.n]: بامداد، صبح، پیش از ظهر morning

 

morrow ==> [.n]: فردا، روز بعد

 

لغت نامه دهخدا

{ا مرکب}
داده بام . آفریده فروغ . بخشیده روشنائی . داده صبح .* بام . گاه صبح . صبحگاهان . مقابل مساء. بُکرَة. (ترجمان القرآن ). وقت طلوع فجر. پیش از طلوع آفتاب . (آنندراج ). صبیحة. صباح . صدیع. صریم . (منتهی الارب ). غدوة. بکرة. (نصاب الصبیان ). اُصبوحَه . (مهذب الاسماء). فلق. غَداة. بکور. وقت صبح . (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 156). غُدُوّ. اَبکار. مقابل عشی . بَریم . شبگیر. صبح از وقت طلوع فجر تا طلوع آفتاب . (فرهنگ نظام ). صبح زود. مابین طلوع فجر و برآمدن آفتاب . بین الطلوعین . (ناظم الاطباء):
گلیمی که خواهد ربودنش باد
ز گردن بشخشدهم از بامداد.

ابوشکور.


امروز بامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق به نشکرده .

کسائی .


هم اندر زمان برنشستند شاد
غو کوس برخاست از بامداد.

فردوسی .


بشد دختر شاه را مژده داد
شد ایمن جم و بود تا بامداد.

فردوسی .


گزیده سپهبد هم از بامداد
بزد کوس و لشکر بنه برنهاد.

فردوسی .


ورا پهلوان گوهر و سیم داد
همان شب ببودند تا بامداد.

فردوسی .


ده روز با اوبصید بودم
هرروز از بامداد تا شام .

فرخی .


روز مبارک شود آنرا که او
از تو ملک یاد کند بامداد.

فرخی .


روی توچون شنبلید نوشکفته بامداد
روی من چون شنبلید پژمریده در چمن .

منوچهری .


آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه
هر روز تا شامگاه ، هرشب تا بامداد.

منوچهری .


لشکر از بامداد تا نماز دیگر بیش مقام نتوانست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 409). همه شب براندند و بامداد برنشست ، کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی ). غسل کرد و نماز جماعت بامداد بگزارد. (تاریخ بیهقی ). دستوری دادیم ، فردا صبوح باید کرد که بامداد باغ خوشتر باشد. (تاریخ بیهقی ).
اختر سرسبز مگر بامداد
گفت زمین را که سرت سبز باد.

اسدی .


چون بامداد شد دیگر باره بندویه با آن زینت پادشاهی بر بام دیر آمد. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 101).
تا رسم تهنیت بود اندر جهان به عید
هر بامداد برتو چو عید خجسته باد.

انوری .


آن ناله ای که فاخته میکرد بامداد
امروز یاد دار که فردا من آن کنم .

خاقانی .


سبحه درکف می گذشتم بامداد
بانگ ناقوس مغان بیرون فتاد.

خاقانی .


پس او را با باغی نقل کردند تا بامداد بر آن نمط که از حضرت فرمان رسد پیش گیرند. (ترجمه تاریخ یمینی ).
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد ازو بامداد.

نظامی .


هنوز از جاه و دولت تا چه بیند
که روز دولتش را بامداد است .

شمس طبسی .


شب چو عقد نماز می بندم
چه خورد بامداد فرزندم .

سعدی (گلستان ).


دو بامداد گر آید کسی بخدمت شاه
سوم هر آینه در وی کند بلطف نگاه .

سعدی .


خواهم که بامدادی بیرون روی بصحرا
تا بوستان بریزد، گلهای بامدادی .

سعدی .


بوی گل بامداد نوروز
وآواز خوش هزاردستان .

(از ابدع البدایع).


تصبیح ; بامداد خفتن . (تاج المصادر بیهقی ). بامداد آمدن . (ترجمان القرآن ). تصبح ; بامداد شراب خوردن . اصطباح ; بامداد شراب خوردن . صبوحی کردن . تبکیر، ابتکار; بامداد آمدن . (منتهی الارب ). بامداد از جای شدن . (تاج المصادر بیهقی ). سَبْرَة; بامداد خنک . بکور; بامداد برخاستن . (منتهی الارب ). ابکار; بامداد کردن . (ترجمان القرآن ). مصبح ، اصباح ; بامداد شدن . (تاج المصادر بیهقی ). بامداد درآمدن . انفجار; روشن گردیدن بامداد. (منتهی الارب ). وضح ; سپیدی بامداد. جهر; بامداد بی آگهی نزدیک کسی شدن . بامداد روشن . (منتهی الارب ).
-بامداد بر در کسی نشستن ; به امید و چشمداشت احسانی سحرگاه بر در خانه منعمی مقام کردن . بر در ارباب خانه دنیا نشستن که خواجه درآید و کرمی کند. به انتظار خروج صاحبخانه صبحگاه بر در خانه او جای گرفتن:
ای بردر بامداد پندار
فارغ چوهمه خران نشسته .

انوری .


-بامداد پگاه ; صبح زود. بُکرَه . (منتهی الارب ). شبگیر:
همیگفت از بامداد پگاه
بپوزش بیایم برتو براه .

فردوسی .


چو شب روز شد بامداد پگاه
بفرمود تا بازگردد سپاه .

فردوسی .


چو شب روز شد بامداد پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه .

فردوسی .


خجسته باشد روی کسی که دیده بود
خجسته روی بت خویش بامداد پگاه .

فرخی .


واجب آن شد که بامداد پگاه
بر سر تخت خود نشیند شاه .

نظامی .


-بامداد نخستین ; فجر اول . صبح کاذب . بامداد دروغین . بام بالا. صبح دروغین . (از التفهیم بیرونی ). دم گرگ. دنبال گرگ. و نیز رجوع به بام بالا و ذنب السرحان شود.
-بامداد و شبانگاه ; عصران ، صرعان . بامداد و شام . کَرَتان . (منتهی الارب ).
-گاه بامداد ; هنگام صبح:
در تعجب مانده بودم زین قبل
تا بگاه بامداد از گاه شام .

ناصرخسرو.


-گه بامداد ; گاه بامداد. هنگام صبح . پگاه:
سرماه هفتم گه بامداد
بیامد بر شه زبان برگشاد.

فردوسی .


-نماز بامداد ; صلوة صبح . صلوة فجر. صلوة غداة. دوگانه . (یادداشت مولف ): امیر نماز بامداد بکرد و روی بشهر آورد. (تاریخ بیهقی ) دیگر روز بار داد پس از نماز بامداد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404). تا وقت نماز بامداد هفت فرسنگ برانده بودند. (تاریخ بیهقی ).* از طلوع فجر تا ظهر را هم بامداد گویند.(فرهنگ نظام ). صبح . (بتعبیر متداول عامه که در معنی مقابل عصر بکار رود) و از برخی شواهد منقول در ذیل بامداد نیز این معنی برمی آید.* بمجاز وقت ظهر. (آنندراج ). اما این معنی جای دیگر دیده نشد

 

ساعت دوازده و پانزده دقیقه نصف شبه همه جا امن و امانه حالا مونده تا بامداد .