کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار به رو زار می گریست

خون می گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردندکوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکید

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد

 

 

داستان از این قرار بود که او را کشتند و بعد هزار سال برایش ماتمی گرفتند که برای جد و آباد خودشان نگرفتند

و

این کارشان بوده و

همیشه

است .

دین اینها ذو متر پارچه است که سر سیخ می کنند

و

چند تا انگشتر

و

یک کپه ریش

و

بوق

و

به وقتش

روی شمر را سفید می کنند .